دو خریطه آویزان روی فرشِ سرک. دستانش ناتوانتر از آن شده بودند که آنها را بردارند. نفس در نفس بادِ یله و وچشمانش از زیرِ عینک، کشیده روی سینهء هوا. دم گرفت و خریطه ها را برداشت ، آهی کشید و قدم سنگینش روی سینهء راه لغزید. هنوز چند متری با راه همسفر ناشده ، ایستاد و سنگینی خریطه ها، روی شانهء سرک رها گشت. نفس در نفس با بادِ یله و چشمانش کشیده روی پهنای خدا. آهی کشید و دستانش رفت تا باز خریطه ها را بردارد که نتوانست و نشست. برخواست در نیتی تقلای دیگر. دستانِ چروکیده اش رفت سوی خریطه ها. سنگینی بوسهء آنها با زمین، روی رگهای دستش چکید. نتوانست و آهی دیگر با نیتی تقلای دیگر. رسیده بودم و خریطه ها را برداشتم و رخسارِ پیرش را از نظر گذراندم:
– برویم..!
رفتیم سینه با سینهء باد. شیون باد و صدای پیرزن:
– وقت آنست که بروم خانهء سالمندان !
آفتاب رفته بود زیرِ ابر و باران نرم نرمک، روی سیلی باد دراز میکشید. خریطه ها را روی باد میکشیدم و پیرزن ناتوان روی سنگفرش گام میبرداشت در نفسی که انگار عاریتش داده بودند.
– پولش را جمع کرده ام میروم خانهء پیر ها…
باران تیز ترک شد و باد را تر کرد وما را که زیرِ باران همنفس با باد بودیم. قدم کند تر کردم تا آمد با سخنِ وعده دهنده یی بر لب:
– آنجا خوبتر مواظبت میکنند…
پا های ناتوانش را میکشید روی سنگفرش در وزشِ بادی که مرطوب از نفسِ باران بود:
– پولش را دارم، جمع کرده ام…
نگاهش کردم که پیر تر از پیش مینمود، پرسیدم:
– کجا؟
دستش را دراز کرد در تنِ باران:
– آنجا…میبینی آن بلاکِ سفید